داستان دوستان
دلاک و خدمت پدر
عالم ثقه (شیخ باقر کاظمى ) مجاور نجف اشرف از شخص صادقى که دلاک بود نقل کرد که او گفت : مرا پدر پیرى بود که در خدمتگذارى او کوتاهى نمى کردم ، حتى براى او آب در مستراح حاضر مى کردم و مى ایستادم تا بیرون بیاید؛ و همیشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه که به مسجد سهله مى رفتم ، تا امام زمان علیه السلام را ببینم . شب چهارشنبه آخرى براى من میسر نشد مگر نزدیک مغرب ، پس تنها و شبانه راه افتادم .
ثلث راه باقى مانده بود و شب مهتابى بود، ناگاه شخص اعرابى را دیدم که بر اسبى سوار است و رو به من کرد.
در نفسم گفتم : زود است این عرب مرا برهنه کند. چون به من رسید به زبان عربى محلى با من سخن گفت و از مقصد من پرسید!
گفتم : مسجد سهله مى روم . فرمود: با تو خوردنى همراه است ؟ گفتم : نه ، فرمود: دست خود را داخل جیب کن ! گفتم : چیزى نیست ، باز با تندى فرمود: خوردنى داخل جیب تو است ، دست در جیب کردم مقدارى کشمش یافتم که براى طفل خود خریده بودم و فراموش کردم به فرزندم بدهم .
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصیت مى کنم پدر پیر خود را خدمت کن ، آنگاه از نظرم غائب شد.
بعد فهمیدم که او امام زمان علیه السلام است و حضرت حتى راضى نیست که شب چهارشنبه براى رفتن به مسجد سهله ، ترک خدمت پدر کنم .(1)
×××××
پاورقی:1- منتهى الامال 2/476 - نجم الثاقب .